در ریگ‌ودا پانزده بار به شخصیتی اسطوره‌ای اشاره شده که نه خداست و نه پهلوان بلکه برهمنی توانمند و خردمند است به نام «کاویه اوشنه/اوشنس». وی از دانش زنده کردن مردگان برخوردار است. نام او همراه با ایندرا می‌آید و او خودش را با عنوان Kāvya Ušana می‌خواند. (ریگ‌ودا، چهار، ۲۶،۱) و با نام Kavi Ušana خوانده شده است. (ریگ‌ودا، یک، ۱۳۰،۹) کاویه اوشنس اَگنی را به عنوان روحانی والامقام بشریت منسوب کرد. (ریگ‌ودا، هشت، ۲۳،۱۷) او گاوهای آسمانی (ابرها) را به چراگاه‌ها روانه ساخت. (ریگ‌ودا، یک، ۸۳،۵) و گرز آهنین ایندرا را ساخت که ایندرا وِرِترَه را با آن کشت. (هاگ، ۲۰۰۴: ۲۷۸)
۱-۱-۲ مهابهاراتا
داستان «کاویه اوشَنَس» در نخستین کتاب مهابهاراتا نیز با عنوان کسی که می‌تواند مردگان را زنده و پیر را جوان و جوان را پیر کند؛ آمده است. در این داستان از نیاکان دو گروه عموزادگان سخن رفته است که بر سر قدرت به کشمکش با یکدیگر می‌پردازند.
در آغاز این حماسه نبرد میان طرفداران اسورَه‌ها و دئوَها به صورت نبردی میان دو قوم صورت می‌گیرد که هریک سپاه، پایتخت و شاه خود را دارد. هریک از این دو گروه «پوروهیتَه» (دین مرد) خاص خود را دارد که در عین حال مشاور دینی و به خاطر دانش خاص خود یاور سپاه نیز می‌باشد. «برهَسپَتی» که تجلی اسطوره‌ای برهمن است همان «پوروهیتَه»ای‌ست که «دیوتا»ها او را برگزیده‌اند و در مقابل «اسوره»‌ها از یاری کاویه اوشنس (شَکَر) و فرزندان بهر گوه برخوردارند. هردوی برهسپتی و کاویه اوشنس برهمن و با این وجود هم‌آورد یکدیگر هستند.
دیوتاها عده‌ای از دشمنان خود را نابود می‌کنند امّا اوشنس به نیروی دانش خود آن‌ها را به زندگی بازمی‌گرداند. در مقابل برهسپتی توان زنده کردن کشتگان را ندارد چون از دانش اوشنس در مورد زنده کردن مردگان برخوردار نیست. دیوتاها که سخت نومید شده بودند به نزد کاچه / کَچ بزرگ‌ترین پسر برهسپتی - که جوانی بسیار عابد، فاضل، صاحب جمال و خوش اخلاق بود - رفتند و از وی خواستند تا به مانند شاگردی نزد کاویه شود و به هر طریقی که می‌تواند افسون «سنجیونی» (دانش زنده کردن مردگان) را فرا گیرد. هم‌چنین به او می‌گویند که کاویه اوشنس دختری به نام «دویانی/ دیوجانی» دارد که هرچه می‌خواهد پدرش می‌پذیرد و راه به دست آوردن این افسون، به دست آوردن دل این دختر است. کاچه می‌پذیرد و به حضور کاویه اوشنس، برهمن دشمنان می‌رسد و خود را چنان که هست می‌نمایاند و می‌گوید که نبیره‌ی فرزند برهسپتی‌ست و بر آن است تا نزد او دانش فراگیرد؛ مرید او شود و هر خدمتی که کاویه بفرماید انجام دهد. با این وجود کاچه، کاویه را از قصد اصلی خودآگاه نمی‌سازد. کاویه او را می‌پذیرد و او را به دخترش معرفی می‌کند و از دختر می‌خواهد که از کاچه مراقبت کند.
پدر و دختر مجذوب این جوان شکوهمند می‌شوند. کاچه هر روز برای دویانی می‌سراید، قصه می‌گوید، پای می‌کوبد، گل و میوه می‌آورد و خود را مجذوب او نشان می‌دهد. دویانی نیز دل به کاچه می‌بندد به‌ گونه‌ای که لحضه‌ای بی‌او آرام و قرار ندارد و این‌چنین پانصد سال می‌گذرد. دیوان نظر خوبی به کاچه که پسر دشمن ایشان است؛ ندارند و هرچه التفات کاویه به کاچه بیش‌تر می‌شود اندوهگین‌تر شده و با خود می‌گویند: «مبادا کاچه آن افسون را از او بیاموزد! بدین‌گونه کار مشکل‌تر خواهد شد!» پس یک روز هنگامی که کاچه در بیابان به تنهایی به چرای گاوان مشغول بود؛ دیوان که در کمین او بودند از سر نفرت او را کشته، سپس تنش را ریز ریز کرده و هر پاره گوشت بدنش را به جانوران می‌خورانند. چون دویانی دید که گاوان بی‌کاچه از چراگاه بازگشتند؛ سراغ پدر رفت و گفت: «ای پدر گاوان آمدند و کاچه پیدا نشد! بی‌تردید کاچه کشته شده یا درگذشته است. بی‌او زیستن نتوانم! با تو راست می‌گویم!» کاویه می‌گوید: «اگر مرده باشد او را فرا می‌خوانم و می‌گویم بازگرد و زنده‌اش می‌کنم.» او با دانش خویش افسون «سنجیونی» را خوانده و کاچه را فرامی‌خواند. کاچه بدین سحر پهلوی شغالان را دریده و از شکم آنان بیرون جهیده و شادمانه پدیدار می‌شود. کاویه از او پرسید که چه پیش آمده و کاچه حال خود باز گفت و کاچه او را نوازش بسیار کرد و بیش از پیش محترم داشت. تا آن که باز روزی دویانی از کاچه می‌خواهد به فلان صحرا رفته و دسته گلی برایش بیاورد. کاچه بیرون می‌رود و دیوان که دیگرباره تنها می‌یابندش؛ او را کشته، سوزلانده و خاکستر ساییده شده‌اش را در شراب برهمنی کاویه اوشنس می‌ریزند. دیگر بار به دنبال تاخیر کاچه دویانی گریه‌کنان سراغ پدرش می‌رود و می‌گوید: «امروز هم کاچه نیامد! مبادا باز کسی او را کشته باشد.» کاویه می‌اندیشد که کشته شدن و ناپدید شدن کاچه کار دیوان است. او کاچه را به نام فرا می‌خواند و کاچه از درون شکم کاویه ندای اورا به آهستگی پاسخ می‌گوید: «اسوره‌ها پس از کشتن و سوزاندن و ساییدن من ای کاویه ذرات تنم را در شرابت ریختند!» کاویه رو به دخترش کرده و می‌گوید «چه کنم که حیات کاچه مرگ من است. چرا که تنها با گشودن شکم من کاچه بیرون آمده و زنده می‌شود!» دویانی لابه‌کنان می‌گوید: «با مرگ کاچه دیگر پناه ندارم و با هلاکت تو زیستن نتوانم!» کاویه خطاب به کاچه آواز در می‌دهد: اگر دویانی تورا این چنین عزیز می‌دارد پس جادوی زندگی بخش مرا بستان و چون از تنم بیرون آمدی و من کشته شدم با این جادو مرا زندگی‌ بخش! کاچه جادو را از استاد آموخت و از پهلوی استاد چون قرص ماه به در آمد و با جادویی که یاد گرفته بود استادش را زنده کرد و این‌گونه کاچه آن‌چه را که می‌بایست بیاموزد آموخت! پس از این اتفاق کاویه اوشنس شراب را بر برهمنان حرام کرد و به دیوان گفت که تنها حاصل دسیسه‌ی ایشان، این بود که او را وادار کنند که جادویی که می‌خواست پنهان دارد به به شاگردش بیاموزد. او هم‌چنین به دیوان هشدار داد که «هر کس از شما از این پس به کاچه آزار برساند دشمن او خواهم شد و آن‌چنان دعای بدی در حق شما خواهم کرد که همه شما هلاک بشوید.» چون پانصد سال دیگر سپری شد کاچه از استادش رخصت رفتن خواست و کاویه که اینک در مقام پدر او بود به رفتنش رضا داد. دویانی از عشق خویش نزد کاچه می‌گوید و می‌خواهد که با او ازدواج کند کاچه نمی‌پذیرد و می‌گوید: «پدر تو پدر من هم هست چون مرا از شکم خود به در آورد و همه‌ی علوم را به من یاد داد تو خواهر منی و من چگونه تو را بخواهم؟» دویانی کاچه را نفرین می‌کند: «از خدا می‌خواهم که این افسون را که از پدر من یاد گرفته‌ای بر هر کس که بخوانی زنده نشود!» کاچه نیز خشمگین شده و به دویانی می‌گوید: «از خدا می‌خواهم زن هیچ برهمن نشوی و این که تو مرا دعای بد کردی که این افسون که بخوانم کسی زنده نشود؛ من به دیگری تعلیم خواهم کرد که به خواندن او آن کس زنده خواهد شد.» و سرانجام کاچه به سوی پدر خویش باز می‌گردد و افسون را به دیوتا‌ها یاد داده و آن‌ها را شاد می‌کند.
پایان نامه - مقاله - پروژه
پس از این واقعه روزی دویانی با «شرمشیتها» دختر زیبای شاه و دوستان دیگرش در دریاچه آب‌تنی می‌کند. هنگامی که تن به آب سپرده‌اند ایندرَه به صورت بادی جامه‌هایشان را در هم می‌کند. چون از آب در آمدند؛ شرمشیتها جامه‌ی دویانی را به خطا بر تن می‌کند و میانشان نزاع در می‌گیرد و دختر شهریار به دختر کاویه اوشنس چنین می‌گوید: «پدرت فرودست پدرم است. پیوسته او را می‌ستاید و تملَق می‌گوید. تو دختر مردی هستی که باید تملَق گوید و دستش را پیش دارد و من دختر آنم که می‌بخشد و نمی‌ستاند و تملَقش می‌گویند.» چون دویانی می‌کوشد که جامه‌اش را برگیرد شرمشیتها او را به چاه خشکی می‌اندازد و می‌رود. شاهزاده‌ای به نام ییاتی دخترک را می‌یابد و دستش را گرفته، از چاه بیرونش می‌آورد و دویانی زنی را به قاصدی نزد پدر می‌فرستد تا ماجرا را برایش بازگوید. دویانی می‌گوید که دیگر به شهر برنمی‌گردد. پدر شتابان نزد وی می‌شود و او را دل‌داری می‌دهد و می‌گوید: «تو دختر دریوزه‌ای تملَق‌گو نیستی که دست نیاز پیش کسان دراز می‌کند. تو دختر آنی که می‌ستایندش و ستایش نمی‌کند.» امّا دختر قانع نمی‌شود و کاویه سراغ «ورشپرون» شهریار می‌رود و به او می‌گوید که او را ترک خواهد کرد و شهریار هم به علَت نیازی که به کاویه اوشنس دارد می‌پذیرد که هرچه او بخواهد همان کند و کاویه اوشنس خواستن از شهریار را به دویانی وامی‌گذارد. دویانی می‌گوید: «شرمشیتها را با هزار کنیز به کنیزی می‌خواهم. به هرکه پدرم مرا به زنی دهد باید که فرمان‌بردار باشد.» و شهریار چنین می‌کند و دختر خود را با هزار کنیز بی‌درنگ بدو می‌سپارد. دویانی قانع می‌شود و به شهر باز می‌گردد. از آن‌جا که کاچه دویانی را نفرین کرده بود که هرگز به همسری هم طبقه‌ی خود (برهمنان) در نیاید؛ دویانی به همسری ییاتی شهریار - همان کسی که او را از چاه در آورده بود - در می‌آید. هنگام ازدواج کاویه اوشنس از داماد خود ییاتی قول می‌گیرد که هرگز شرمشیتها دختر شهریار را به بستر خود نخواند. امّا ییاتی به عهد خود وفادار نمی‌ماند و در کنار دو فرزند از همسرش دویانی، به طور پنهانی صاحب سه فرزند از شرمشیتها می‌شود. روزی پسران شرمشیتها در برابر دیدگان همه بی‌پروا او را پدر خطاب می‌کنند و رازش برملا می‌شود. کاویه اوشنس ییاتی را نفرین می‌کند: «باشد که در این زمان ضعف پیری جوانیت را به یغما برد و تو بر آن چیره شدن نتوانی.» و ییاتی بی‌درنگ دست‌خوش پیری می‌شود. امّا بنا به نفرین کاویه اوشنس او می‌تواند پیریش را به دیگری بسپارد. ییاتی به فرزندان خود می‌گوید: «آن پسری که جوانی خود را بر من عرضه دارد شریک شهریاری من خواهد بود. شهریار خواهد شد. عمر دراز خواهد کرد. پر آوازه و بس فرزند خواهد شد.»
«پورو» پسر پنجمش درخواست وی را می‌پذیرد و «جوان شدن ییاتی چنان آسان صورت می‌گیرد که هفتاد سالگان را آرزوست.» چون هزار سال می‌گذرد و او بیهودگی خوشی‌های زندگی را درمی‌یابد؛ جوانی پورو را به او باز می‌گرداند و دیهیم به او می‌سپارد. به جنگل می‌رود؛ می‌میرد و به آسمان بر می‌شود. (مهابهارات، ۱۳۵۸: ۴۳-۶۰)
هم‌چنین در کتاب ششم مهابهارات در باره‌ی وی آمده:
«اوشنس کاویه در آسمان و بر چکاد مِرو کوه اسطوره‌ای جای دارد. گوهرهای گران‌بها ازآن اوست و او را گنجینه‌ای بس بزرگ است. کوبِره‌ی آسمانی یک چهارم را از او می‌ستاند و یک شانزدهم را به مردم می‌دهد.» (دومزیل، ۱۳۸۴: ۷۹)
۱-۱-۳ مقایسه‌ی کاووس در روایت‌های ایرانی با کاویه اوشنس در روایت‌های هندی
کاویه اوشنس در روایت‌های هندی یک دین مرد والامقام است که به واسطه‌ی بلندی منزلت و نیاز حیاتی که حاکمان زمان به وی دارند گاه مقام و مرتبه‌ای والاتر از شاه دارد و شاه سرزمینش گوش به فرمان اوست. او به اصول برهمنی خود وفادار است و اگرچه به نظر می‌رسد که فریب دشمن را می‌خورد امّا در واقع وی کاری جز احترام به اصول برهمنی که آن را بالاتر از مصلحت‌اندیشی‌های سیاسی می‌داند؛ انجام نداده است چه رسد به این که گناه‌کار بوده باشد. پس از احترام به آیین برهمنی بیش‌ترین دل مشغولی وی فرزندش دویانی‌ست فرزندی که حاضر می‌شود برای شادی او قدرت خود را با دشمنانش تقسیم کند و در جایی دیگر برای شادی همین دختر و به درخواست او، شاه و شاهدخت زمان خود را تحقیر می‌کند.
امّا کوی اوسذن در اوستا و دیگر روایات ایرانی پادشاهی‌ست فره‌مند که بر هفت کشور خود فرمان‌روایی دارد؛ به این‌سو و آن‌سو لشکر می‌کشد و با نثار پیش‌کش به ایزدان فرّه و پیروزمندی را از ایشان طلب می‌کند و مانند هر شاه دیگر و البتّه بیش‌تر از دیگر شاهان دچار بلند پروازی‌ها و گاه ظلم‌ها و اشتباهات شاهانه است که این به دلیل فریفته شدن او توسط دستیاران اهریمن است. اشتباهات و گناهان او به سبب زیر پا گذاشتن قانون کیهانی‌ست که مسبب آن همان فریفته شدن او توسط دیوان عنوان شده است. او هم‌چنین با فرزند خود سیاوش هم بیگانه و نامهربان است و خواسته و ناخواسته او را به کام مرگ می‌فرستد. این‌ها تفاوت‌های کاویه اوشنس ودایی با کوی اوسذن اوستایی‌ست. امّا اگر این دو شخصیت این چنین با هم متفاوتند پس بر چه اساسی بیش‌تر دانشمندان هردو را برگرفته از یک اصل مشترک دانسته‌اند؟ وجه تشابه این دو شخصیت در کجاست؟
درست است که کاویه اوشنس دین مرد و کوی اوسذن پادشاه است امّا با دقت بیش‌تر در اعمال کاووس جلوه‌های روحانی نیز در شخصیت او برایمان آشکار می‌شود. بنا بر شواهد موجود در روایات ایرانی از اوستا تا شاهنامه پادشاهان کیانی کم و بیش در چهره‌ی دین مرد نیز ظاهر می‌شوند. مثلا در چند جنگ مهم میان ایران و توران در زمان کیخسرو همین کاووس با وجود از دست دادن فرّه و کناره‌گیری از پادشاهی، بنا به درخواست نوه‌اش کیخسرو به خلوت رفته؛ به درگاه خداوند تضرّع می‌کند و به دنبال آن ایرانیان به پیروزی می‌رسند که در سطور آینده به نقل موارد آن خواهیم پرداخت. یا خود کیخسرو وجهه‌ی دینی والایی دارد تا جایی که بنیان نهادن یکی از سه آتشکده بزرگ را به او نسبت می‌دهند و هم‌چنین آگاهی او از غیب توسط جام جهان‌بین و جاودانه شدنش برای یاری بزرگ‌ترین منجی زرتشتی (سوشیانس) همه نشان از شخصیت مذهبی او دارند.
ممکن است روایات کیانیان بازتاب دهنده‌ی دوره‌ای در گذشته‌ی ایرانیان باشد که دستگاه دین و دولت از یکدیگر مجزا نشده بوده‌اند و یک فرد در آن واحد وظیفه‌ی شاهی و موبدی را انجام می‌داده است. شاید هم اندیشه‌ی سیاسی تمرکزگرای ایران باستان به گونه‌ای بوده که ترجیح می‌داده‌اند وظیفه‌ی شاهی و موبدی در یک شخص متجلّی شود و حضور یک موبدان موبد را درکنار شاه - که بالاترین مقام مذهبی مستقل از شاه باشد و در مواردی بتواند به شخص شاه هم فرمان دهد – برنمی‌تابیده‌اند. در مورد شاهان هخامنشی و دست‌کم نخستین شاه سلسله‌ی ساسانی، اردشیر بابکان گزارش‌های تاریخی در دست است که بر اساس آن‌ها شاه هم‌زمان بالاترین مقام مذهبی در کشور هم بوده است.
اگر آن‌گونه که غالب دانشمندان باور دارند اصالت را به روایت‌های هندی بدهیم و این روایات را به اصل هند و ایرانی نزدیک‌تر بدانیم؛ پس باید کاووس را در روایات بسیار کهن برهمنی بسیار قدرتمند بشناسیم که در میان ایرانیان با حفظ خصوصیات روحانی به شاهی فره‌مند بدل گشته و برخی داستان‌های شاهانه را از این‌جا و آن‌جا اقتباس و به او نسبت داده‌اند. از جمله مهم‌ترین رفتارهای کاووس که بیش‌تر شباهت به اعمال موبدان دارد تا شاهان، جوان کردن پیران است.
همان‌گونه که کاویه اوشنس می‌تواند کشتگان را به گونه‌ای زنده کند که بی‌درنگ بتوانند به میدان جنگ باز گشته و دشمن را که فاقد چنین توانایی‌ست شکست خورده و نومید سازند؛ کاووس نیز در گنج خود نوش‌دارویی دارد که زخم‌های مرگ‌آور جنگ را به آسانی مداوا می‌کند و جنگ‌جویان را از چنگال مرگ می‌رهاند. هم‌چنین هفت دژ اسرارآمیز کاووس بر البرز کوه پیران مرگ رسیده را به صورت جوان پانزده ساله درمی‌آوردند. (دینکرد، به نقل از بهار، ۱۳۷۵: ۱۹۳) کاویه اوشنس نیز بر چکاد کوه اسطوره‌ای مِرو جایگاهی دارد (دومزیل ۱۳۸۴: ۷۹). در واقع کاووس قدرتی شبیه به زنده کردن مردگان در اختیار دارد. در جایی دیگر از اسطوره‌ی کاویه اوشنس، وی که از دست داماد خود به واسطه‌ی عهدشکنی و خیانت به دخترش دویانی رنجیده است؛ با جادویی باعث پیر شدن وی در جوانی می‌شود یعنی توان پیر کردن جوان را دارد (مهابهارات ۱۳۵۸: ۴۳-۶۰) که این امر طبیعی به نظر می‌رسد زیرا داستان‌های کاووس از زیر نگاه موبدان زرتشتی که نگاهی ثنوی به جهان داشتند و پیری را اهریمنی می‌دانستند؛ گذشته و چه بسا این ویژگی از میان کرامات و فره‌مندی‌های کاووس به عنوان پادشاهی که فرّه اهورایی دارد؛ توسط موبدان حذف شده باشد. کاویه اوشنس هنگام نفرین کردن داماد خود ییاتی به او این اختیار را می‌دهد که بتواند پیری خود را به دیگری منتقل کرده و جوانی خود را باز یابد (همان) و این مطابق با توانایی کاووس در جوان کردن پیران است. مقایسه‌ی این جمله از مهابهارات : ««جوان شدن ییاتی چنان آسان صورت می‌گیرد که هفتاد سالگان را آرزوست.» (همان) با این جمله از بندهشن: «هنگامی که پیری بدین در اندر شود، برنای پانزده ساله بدان در بیرون آید و مرگ را نیز از میان بَرَد» (منبع) نشان‌گر شباهت توانایی جوان کردن پیران توسط کاویه اوشنس و کاووس است.
۱-۱-۳-۱ نمونه‌هایی از کنش‌های روحانی کاووس در شاهنامه
در چند جای شاهنامه کاووس در مقام موبد و روحانی با خدا راز و نیاز می‌کند و درخواست‌هایش مستجاب می‌گردد. جالب است که نیایش‌های کاووس همه در هنگام ضرورت و سختی نیست. بلکه در هنگام پیروزی نیز از لطف الهی سپاس‌گزاری می‌کند. نخستین راز و نیاز کاووس با خداوند در نبرد مازندران و در هنگامی ا‌ست که پس از رهایی او به دست رستم سپاه ایران از پیروزی بر مازندرانیان درمی‌ماند.
۸۰۶

 

به هشتم جهان‌دار کاووس شاه   ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
به پیش جهان‌دار گیهان خدای   بیامد همی بود گریان به پای
از آن پس بمالید بر خاک روی   چنین گفت کای داور راست‌گوی
برین نرّه دیوان بی‌بیم و باک   تویی آفریننده‌ی آب و خاک
مرا ده تو پیروزی و فرهی   به من تازه کن تخت شاهنشهی

(شاهنامه، ج ۲، ۱۲۰)

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...